جنبان شدن چیزی که استواری آن ضرورت دارد. - لق شدن کمر، خون از زن بیش از عادت دفع شدن و غیره. - لق شدن یا بودن تخم مرغ، به علت کهنگی و دیر ماندن آن حالتی در آن پیدا آمدن که گاه جنبانیدن محتوی آن با آوازی از سوئی به سوئی شود. رجوع به لق و به لغ شود. - لق شدن یا بودن دندان یا میخ در جای خود، جنبان و متحرک بودن
جنبان شدن چیزی که استواری آن ضرورت دارد. - لق شدن کمر، خون از زن بیش از عادت دفع شدن و غیره. - لق شدن یا بودن تخم مرغ، به علت کهنگی و دیر ماندن آن حالتی در آن پیدا آمدن که گاه جنبانیدن محتوی آن با آوازی از سوئی به سوئی شود. رجوع به لق و به لغ شود. - لق شدن یا بودن دندان یا میخ در جای خود، جنبان و متحرک بودن
ضایع وخراب شدن. نابود شدن. از دست رفتن: برکنارۀ رود نیل پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد و تلف شد. گفت پشم بایستی کاشتن تا تلف نشدی. (گلستان). خران زیربار گران بی علف به روزی دو مسکین شدندی تلف. سعدی (بوستان). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. خون جگر تلف شد و شوق گریستن کشد از مژه ام بجای اشک، آبله های پای را. میراللهی (از آنندراج). رجوع به تلف و تلف کردن شود
ضایع وخراب شدن. نابود شدن. از دست رفتن: برکنارۀ رود نیل پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد و تلف شد. گفت پشم بایستی کاشتن تا تلف نشدی. (گلستان). خران زیربار گران بی علف به روزی دو مسکین شدندی تلف. سعدی (بوستان). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. خون جگر تلف شد و شوق گریستن کشد از مژه ام بجای اشک، آبله های پای را. میراللهی (از آنندراج). رجوع به تلف و تلف کردن شود
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز من چون به ایشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی. فردوسی. کنون تخت گشتاسب شد زو تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی. فردوسی. سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ. فردوسی. ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت. مولوی. که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20). فرومایگی کردم و ابلهی که این پرنگشت و نشد آن تهی. سعدس (بوستان). چو عالم شدن خواهد از ما تهی گدائی بسی به ز شاهنشهی. حافظ. پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد پیمانۀ من چو شد تهی می میرم. ؟ (از انجمن آرا). ، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن: ز افسر سر تو از آن شدتهی که نه مغز بودت نه رای بهی. فردوسی. فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد. خاقانی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز من چون به ایشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی. فردوسی. کنون تخت گشتاسب شد زو تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی. فردوسی. سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ. فردوسی. ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت. مولوی. که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20). فرومایگی کردم و ابلهی که این پرنگشت و نشد آن تهی. سعدس (بوستان). چو عالم شدن خواهد از ما تهی گدائی بسی به ز شاهنشهی. حافظ. پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد پیمانۀ من چو شد تهی می میرم. ؟ (از انجمن آرا). ، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن: ز افسر سر تو از آن شدتهی که نه مغز بودت نه رای بهی. فردوسی. فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد. خاقانی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود